نماز جماعت
یک روز در قرار گاه تاکتیکی مشترک، نماز جماعت می خواندیم. از یکی از سرهنگ های ارتش خواستند پیش نماز شود. پای او به شدت آسیب دیده بود. سرهنگ از قبول امامت نماز سر باز زد. چند نفر از فرماندهان ما از جمله سردار بروجردی به سرهنگ اصرار کردند. هرچه سرهنگ گفت نمی تواند نماز بخواند، قبول نکردند و آن را از روی شکست نفسی سرهنگ تلقی کردند. بالاخره سرهنگ مجبور شد برود و نماز بخواند. رکعت اول را خواندیم. سرهنگ وقتی خواست برای رکعت دوم از جا بلند شود، گفت: یا حضرت عباس!
همه زدند زیر خنده و نماز به هم خورد. سرهنگ که هم از شدت درد به خود می پیچید و هم از شدت خجالت رو به مامومین برگشت و گفت: من که گفتم من رو جلو نفرستید